✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

خاطرات آناهل قبل از تولد این وبلاگ

راستش از وقتی آناهل بدنیا اومد تا ٣٠خرداد که این وبلاگ رو براش راه انداختم همه خاطراتش رو توی موبایلم ثبت میکردم. یه صفحه جداگانه  به نام < از تولد تا دو سالگی >به این صفحه اضافه کردم که اونو سمت  چپ میبینید .قصد دارم اون خاطرات رو به اضافه بعضی از عکساش اونجا بذارم . .   ...
16 بهمن 1390

به یاد پدر بزرگم

 دختر نازنینم ، دیروز   همه با هم به زادگاه مامانی رفتیم . . اونجا زادگاه همه خاطرات منه . از تموم خیابونا ، کوچه ها ، دیوارها و حتی هوای اونجا برای من خاطره میبارید . اینبار نه برای دیدن فامیل ، بلکه برای تشییع جنازه پدربزرگم به اونجا رفتیم . دختر خوبم، پدربزرگ، که ما باباجی(بابا حاجی) صداش میکردیم ، مرد شجاع و فهمیده ای بود. که از همون دوران جوونی، برای همشهری هاش زحمت زیادی کشیده بود . مثل فراهم کردن امکانات (برق،آب و مدرسه و....)و پیگیری کردن حق و حقوق مردم تا آخرین نفس و یا ریش سفیدی کردن برای خیلی از خانواده ها . دیرو...
14 بهمن 1390

ادامه نقاشیهات

این پست ادامه دارد... دیشب نقاشی مادربزرگ رو کشیدی .           این پست ادامه دارد... دیشب نقاشی مادربزرگ رو کشیدی . اینم خاله تیبا ( به سفارش خودش ) انواع سفارشات پذیرفته میشود. اینم نقاشی امین حسین عزیز ، به سفارش مادرشون . امین حسین باور کن آناهل کلی عکسهات رو نگاه کرده بعد کشیده . از اونجایی که خیلی شبیه کشیده ، مجبور شدم روی عکسها توضیح بدم فقط ببخشید مجبور شدم چانه ات رو سانسور کنم چون از صفحه بیرون زده بود. ------------------------------- اینم سفارش خاله تیبا . عمو داریوش . فقط دایره مشکی رو من کشی...
13 بهمن 1390

بابا عزیزی ما

نمیدونم از کجا شروع کنم. نیم ساعتی هست اینجا نشستم و این صفحه خالی رو نگاه میکنم . همه خاطرات این چند هفته جلوی چشمام رژه میرن . این مدت لپ تاپ حسابی به هم ریخته بود . اونقدر که نمایندگی اش هم نفهمید اشکالش از کجاست . چه برسه به تعمیرش  . اما بالاخره بابایی همت کرد و مشکلش رو پیدا کرد و از قبل هم بهتر درستش کرد . این بود که من و تو نتونستیم از طریق وبت سر وقت به بابایی تولدش رو تبریگ بگیم .  و حالا با تأخیر ... اینها رو توی چشمهات میخونم و از زبون خودت مینویسم .. بابا عزیزی ، خیلی دوست دارما . تولدت مبارک . همیشه خوشحال باش  . ( -خوشحال باش- این روزا تکه کلام تو بود) ...
12 بهمن 1390

بسیار سفر باید ..

                        مامان خوبم . ببخشید که اینقدر با تأخیر خاطراتت رو مینویسم . هفته پیش یه روز که من و بابایی کار داشتیم و باید کله صبح میزدیم بیرون ، شما هم ساعت هفت بیدار شدی و این توفیق اجباری نصیبمون شد که با هم بریم . وقتی برگشتیم ساعت حدود 10 و نیم بود و عمو اینا یه برنامه سفر یک روزه چیده بودند . به شما هم تعارف زدن و تو وقتی اومدی گفتی مامان اجازه میدی برم تفریح  ، چنان برقی توی چشمات میدرخشید که حسابی منو طلسم کردی . ساکت رو بستم و راهی شدی . از ساعت 3و 4 بعد از ظ...
2 بهمن 1390
1